روایت این رمان دوستی امیر با حسن است؛ حسن یک هزاره و پسر خدمتکار خانه حامی همیشگی امیر است. اما زمانیکه حسن از جانب افراد تندرو مورد تعرض جنسی قرار میگیرد امیر نمیتواند به دفاع از او بپردازد و این گناه تا سالها مانند یک استخوان در گلویش مانده و حتی شادترین لحظات زندگی را برای او تیره و تار میکند. در سال ۱۹۷۹ با حمله روسها به افغانستان امیر با پدرش از افغانستان فراری میشوند، و تمام روزهای تلخ و شیرین گذشته را هم در ذهن خود به فریمانت میبرند. سالها بعد طالبان حسن و همسرش را به دلیل تعصبات قومیتی در افغانستان، به قتل میرسانند و تنها پسری معصوم (سهراب) از آنها به یادگار میماند، پسری که در دستان طالبان اسیر میشود. امیر با شنیدن این داستان به خاطر جبران خیانتش نسبت به حسن تصمیم به نجات دادن آن پسر میگیرد در این راه با حقیقتی دربارهٔ پدرش و حسن روبرو میشود…